ای جمع نهال‌کاران!

ای باورمندان معجزه سبزینه به رغم خشکسال امید!

سربازان داوطلب واپسین سنگر‌های آدم و گیاه!

نفس‌هایتان را در سینه‌ نگاه دارید

چشمهایتان را بر افق‌های دور و نزدیک دیده‌بان کنید

و انگشتهایتان را روی ماشه‌ نهالهایتان بلغزانید

آن عقوبت هراسناک

آن عقوبت که سنگر‌هایمان را یکان یکان در هم می‌شکند

آن عقوبت موعود

شاید جایی در همین یک قدمی‌ ماست

….

عقوبت را

چنان انگاشته بودند

که گویی طوفانی آرمیده است

که دل در تردید میان برخاستن و برنخواستن در هزار سال نوح دیگر دارد

و یا پاره‌سنگ‌ْ شهابی

سرگردان در کهکشان

که دیربازی‌ست راه زمین را فراموش کرده است

و یا جانور عظیم‌الجثه تنهای بد‌خلقی

با چنگالهایی عجیب‌

که در جزیره‌ای آن‌سوی دریاها زندگی می‌کند

اما عقوبت

چیزی در آن دور دست نبود

چیزی میان ما بود

با ما بود اما خفته بود و دربند بود

اژدهای آتشباری بود که در زیر سنگینی آب دریاچه، سرد و بی‌رمق، خفته بود.

عفریت دیوی خاک‌آلودی بود که در چنگ پر توان ریشه‌های بید پیر، در زیر زمین بند گشته بود.

قبیله‌ای خون‌ریزی در راه رسیدن به شهر بود که جنگلی سبز آنان را هزاران سال در میان گیسوان خود سرگردان کرده بود.

شیشه‌هایی پر از زهر آلایش و تباهی بود که در صندوق‌های ممنوعه مدفون بودند.

ساعت نحس مرگی بود که هر روز به تبرک معابد پر شمار حیات شکسته می‌شد.

دهان گشاد فقری بود که با لقمه‌های کوچک و به اندازه‌ای از سفره‌های ثروت زیر زمین بسته می‌ماند.

گلهٔ رمل‌های بادپای مرگباری بود که راهی به خارج حصار بلند سبز پیدا نمی‌کردند.

غول پرندهٔ ابرخواری بود که قانون جوْ از پرواز بر سر ما زنهارش داده بود.

کابوس آشفته‌ای بود که شبها از پشت شب‌بند نازک تعادل حیات به خواب آرام ما می‌نگریست.

اما عاقبت مردمان

دریاچه‌ را خشکاندند و اژدها بیدار شد

حیات را از بید پیر ستاندند و عفریت دیو رها گشت

گیسوی جنگل را بریدند و قبیله خونریز خود را به پشت دیوار شهر رساند

صندوق‌های ممنوعه را گشودند و شیشه‌های زهر را شکستند و آلایش جهان را فرا گرفت

معابد حیات را کساد و ویران کردند و زمان در ساعت نحس مرگ متوقف گشت

سفره‌های ذخیره زیر‌زمین را تهی کردند و دهان فقر دشت‌ و باغستان را بلعید

حصار سبز را فرسودند و گله‌های رمل‌های بادپای مرگبار آبادی‌ آدم‌ها را زیر تاخت گرفت

قانون جوْ را بر هم زدند و حالا غول ابرخوار بر فراز سر ما می‌پرد.

شب بند نازک تعادل حیات دریده شد و کابوس در رگهای خوابمان جاری گشت

حالا ای جمع نهال‌کاران!

ای باورمندان معجزه سبزینه به رغم خشکسال امید!

سربازان داوطلب واپسین سنگر‌های آدم و گیاه!

نهالهایتان را در دست خود بفشارید

امید‌هایتان را بر قامتشان قلمه بزنید

سرودهایتان بر شاخه‌هایشان گره بزنید

بگذارید که رگهایتان با آوندهایشان همخون و همپیوند باشند

و دلهایتان رنگ از برگهایشان بگیرند

هنگامهٔ رزم مشترک هنگ ما و هنگ درختان سبز است، برای بند زدن بر دیو گریخته از لجام.

فردا اگر زنده ماندیم با یکدیگر از باغ حکایت خواهیم کرد و از جشن باغ کاران.

۱۵ اسفند ۱۳۹۳