باغ سبز ما در همین حوالیست
پشت یکی از همین تپه ماهورهایی که از سبزینه عریانند
در انتهای یکی از همین باریکه راههای خاکی که برای پاهای بیطاقت ما دشوارند
ای جمعیت نهالکاران، زانوهای خود استوارتر کنید!
باغ سبز ما در همین حوالیست
بزرگ است و درخت دارد و جنگل دارد و بیشه دارد و کوهای پوستینِ سبز بر تن دارد.
باغ ما روح خورشید را در سردابههای دلش، در شیشههایی سبزرنگ در بند دارد.
باغ ما، ثبت در چهار فصل شناسنامهاش، با اقلیم لطیف پیوند دارد.
نفس باغ ما چون برآید ممد حیات است و چون فرو رود کاهنده آفات.
ای جمعیت جویندگان اکسیر زندگی، در خزانه این باغ، طلب آن کیمیا کنید!
باغ سبز ما در همین حوالیست
در زمین باغ ما، دست حیات از خاک و آب و باد و آفتاب، وطنی ساخته است که خانهی هفت کشور از اجتماع گونههای زنده است. جریان اقتصاد زمین بر پایهی اعتبار سکه دولت خورشید است که در برگخانهی باغ ضرب گشته است . آیین نفس از قانون بازدمش دم میگیرد و ارتش ریشههایشْ مرز خاک را از هجوم لشگر فرسایش در امان داشته و کیان کمیاب آب را نگهبان گشته است.
ای جمعیت پاسداران حیات، نهال سبز در دستتان را به پیشفنگ دارید!
باغ سبز ما در همین حوالیست
در قامت باغ سبز ما انبوهی از اندیشههای حیات خانه کردهاند. گوشههای خلوتاش را قارچها میرویند و برگهای ریختهی فراموشیاش را کرمها میکاوند. پوستههای خاطراتش را زَنجِره لانه کرده و سرشاخههای سرخوشیاش را پرنده سرودی میکند. در خیالِ دشتِ سبزش آهو میدود و به رویایِ کوهستانِ درختپوشش پلنگ بیخواب میشود. تناوری مهرش را انسان تکیهگاهی یافته و در پایش نشسته و تنپوشِ کرامتِ انسانی را از حریرِ سایههایِ پایدار او میدوزد.
ای جمعیت دوستداران باغ، در تاریکی ذهن ناباوران باغ، نهالی روشناییبخش بنشانید!
باغ سبز ما در همین حوالیست
اما ما که شاید روزگاری کودکانی آویخته از دامانش بودیم
چون که ریشه در خاک نداشتهایم
باد ما را با خود برد و ما باغ را گم کردیم
و از آن پس، قبیلههایِ سرگردانِ باد در بیابان گشتهایم.
کارمان این است که ریگ کویر بکاریم و خار غلتان بغلتانیم و البته کلوتهای بسیار زیبا برافرازیم.
ما روزها در شورهزارها هروله میکنیم و شبها در پشت رملها بیتوته،
و در میان این دو گاه، اگر که فرصتی شود، افسانه باغ گمشده را به گوش یکدیگر زمزمه میکنیم.
ای جمعیت کاشفان دوبارهی باغ، اسطرلاب نهال را به ارتفاع ابر تراز کنید!
باغ سبز ما در همین حوالیست
اما از تب نسیان و آز و نادانی که در میان ما بود
بر جان باغ هم افتاد و باغ تب کویر گرفت.
برای درمانش، زنده رودی باید ساخت
زنده رودی از عشق و هیجان و شعور
و آن را از بیشمار سرچشمه جاری ساخت
ای جمعیت نهال در دست داوطلب،
بعد از آب دادن پای نهال امروزتان
کفشها را بکنید و
خود در رود زمانه جاری بشوید!
شهریار عیوضزاده
اسفند ۱۳۹۲