امروز بچههای داوطلبان سبز جایی در اطراف تهران رفتند و به رسم همیشه درخت کاشتند. این مراسم درختکاری برای ما مثل سفرهی نوروزی است. جایی که در آن هویتهای بنیادین جمعان را بر سر سفره میگذاریم. همچنان که بر سر سفرهی نوروز خانواده و ملیت و هویت اقلیمی و ذهنیت استعارهای خودمان را کنار هم میگذاریم، بر سر سفرهی درختکاری هم همایشی از این دست انجام میدهیم.
امسال من ناگزیر در آنجا نیستم و در این ۱۴ -۱۵ سال گذشته فقط یکبار به خاطر جلسهی مهمی مربوط به همین جمعمان از درختکاری باز ماندهام. و چه نوستالژی خاصی نسبت به این روز دارم و حسرتی که نیستم. اینجا این بیانیهای است که بنابر رسم نوشتم و آنجا خوانده شد:
«برای ماندن آمدهایم. ماندنی از آن سان که در روز فرو افتادن. حلقههای مقطع درخت عمرمان، گاهشمار پرورقی باشد که با غرور از زمستانهایی روایت میکند که واژهی سبزینه را میان هزارلا امید پیچیدیم و از گریوههای زمستانزدهی روزگار دست به دست تا پشت کوه فردا رساندیم.
برای آمدنشان اینجا ماندهایم. ماندن در انتظار آمدن جمعیت آن درختانی که هرساله به زمین روزمرهگیهایمان میآیند و در آن نونهال شوقی میکارند. از دستشان به دستمان پیالهای برای چشیدن از چشمه خورشید میدهند و دلمان از برگشان رنگ سبزی دوباره برخود میبندد حتی اگر که همهی زمستان خاکستر باریده باشد.
دو یار چنین موافق و شهری چنین پر از تنهایی، چندان عجیب نیست که قرار کنیم که سالها همهی سال میهمان یکدیگر باشیم.”