آیا خبر داری؟
که زمین به دست ما تب کرده و از دور دست در مریخ آب دیدهایم.
روزنامهها نوشتهاند که با چنین تلخْ طنزی، نامزد شایستهٔ زَهرخند سُربین روزگار گشتهایم.
از مریخ چندان خبری نیست اما صفحهٔ زمین سوگنامهای شده است از خبر آدم و حیوان و گیاهی که در رنجاند.
و تیتر اول صفحه هواشناسی نوشته که از تبِ زمینْ خشکبوم ما تفتان خواهد گشت.
دیوبَند بزرگ سبز در گرداگرد ما خواهد شکست.
و لشگر دیوان بیابان، سوار بر پشت اژدهایان چموش ریگزار، از میان دیوار فروریخته دیوبند به میان کوچههای ما خواهند رسید،
درِ هر خانه را خواهند کوفت،
کودک شادی را خواهند جُست،
دستش را گرفته و او را با خود خواهند برد.
آیا خبر داری؟!
یا همچنان در گوشهٔ خویش سرگرم خواندن صفحهٔ طنز روزنامه ماندهای؟
از جا بر خیز!
بگذار که خبر ما باشیم!
بگذار که در صفحه حوادث بنویسند که دیشب جمعی عاشق یا دیوانه، هر یک نهال سبز روشنی در دست، به میان تاریکْ کوچههای روزمرگی آمدند و جار زدند:
«هر روز بیشتر از پیش
هر کسی بیشتر از خویش
هر دست در دست هزار دست دیگر
داوطلب شویم تا پس بگیریم خانههامان را از لشگر بیابان».
ای داوطلب برای زیستبوم خویش
در این خشکسال
که دیگر چشمه دهان گسشدهٔ سبزینه را نخواهد بوسید
بی سرودی، بی خروشی، پاک خواهد شد خط آواز از امتداد رود
باز زمین و آسمان از کنار هم خواهند گذشت،
اما همچون دو غریبه چشمهاشان در دیگر سو،
و دیگر ماجرای عاشقانه باران میانشان نخواهد بود
تو اما
در این خشکبوم
به رسم جمعیت عاشقان
نهال اُرسی سبز بر زمین بنشان
چرا که عاشقان
—حتی به وقت خشکسال—
همواره سختجانترینها بودهاند،
با تلاشی
هر روز بیشتر از پیش،
هر کسی بیشتر از خویش،
هر دست در دست هزار دست دیگر.